۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

تظاهرات 9 نفری علیه امضای موافقتنامه امنیتی با امریکا


بر آستان آگاهی و شعور، زیرکی و زرنگی هم نسلانم سر تعظیم فرود می‌آورم. مزدوران ایران و پاکستان با تمام بوق و کرنا فقط توانسته اند 9 نفر را جمع کنند که به شکل مضحکی در مقابل دیدگان رهگذران، خشک ایستاده‌اند.
نه نفر خشک ایستاده بودند. شرمیده بودند از ایستادن شان در مقابل نگاه‌های کارگران و رهگذران. نزدیک رفتم عکس بگیرم، نگذاشتند ؛ چون روی شان سیاه-تر میشد.
کارگران و کراچی داران کوته سنگی خیلی باشعور-تر از مداحان شیخ آصف و کارمندان خبرگزاری جمهور و رُشد هستند، به شرط که پولیس اعصاب شان را خراب نکند. امروز مظاهره-کنندگان شیخ آصفی و وحیده مژده-ای ... شان را پاره کردند و با هزار وعده و پول، حتا یک کارگر را به صف شان آورده نتوانستند!

موافقت¬نامه¬ی دو-جانبه¬ی امنیتی با امریکا و نگرانی من نسبت به آینده ام

الف. بر اساس گزارش نیویورک تایمز بر سر دو نکته در توافقنامه امنیتی هم-رایی وجود ندارد که کرزی با برگزاری لویه جرگه کذایی اش میخواهد برای یکی رای "تأیید" و برای دیگری رای "رد" بگیرد. نکته ای که قرار است برای آن رای تأیید گرفته شود، مصؤنیت سربازان امریکایی از تعقیب قضایی دولت افغانستان در زمان اجرای وظیفه است و نکته ای که کرزی میخواهد آنرا با لویه جرگه اش رد کند، تلاشی خانه-ها توسط امریکایی-هاست.
مصؤنیت قضایی به این دلیل باید توسط لویه جرگه تأیید شود که در غیر آن، امریکا بعد از 31 دسمبر 2014، تمام سربازانش را از افغانستان بیرون و کمک 4 میلیارد دالری سالانه اش را قطع میکند.
تلاشی و بازرسی خانه-ها توسط سربازان امریکایی به این دلیل رد شود که گزینه-های دیگری برای آن پیدا خواهد شد. گرچند جنرال جوزف دانفورد پیشنهاد کرده که تلاشی توسط سربازان امریکایی فقط " در حالات فوق العاده" صورت گیرد.
هردو طرف در واقع بین خود به این توافق رسیده اند. حالا ما را این همه درد سر میدهند تا به اصطلاح خود شان دهان عف و جف "تندروان" (Hardliners) را ببندند.
میدانم که کار به دل من میشود و سربازان امریکایی مصؤنیت می-گیرند. فقط به خاطر تعطیلی دانشکاه! خوشحالم. یوی یووووووووووو!
...

ب. اشام امروز در گولایی دواخانه بیلبوردی توجهم را جلب کرد که مردم را به تظاهرات علیه توافقنامه امنیتی با ایالات متحده امریکا فراخوانده بود. از بزرگی آن پیدا بود که پول هنگفتی برای آن مصرف میشود ور نه سازمانهای مردمی، آن هم سازمان جوانان، هیچگاهی پول برای نصب بیلبورد در سطح شهر را ندارد. سازمان که در بیلبورد از طرف آن مردم به گردهمایی فراخوانده شده است،"سازمان جوانان میهن" است که یقینا هیچ جوان بیدار و باشعوری در آن تصمیم گیرنده نیست. در پشت صحنه، دشمن قسم خورده-ی مردم و مزدور قسم خورده-ی ولایت فجیع ایران و آی اس آی قرار دارد که کمرش را به نابود کردن آرزوها و رویاهای جوانان این سرزمین بسته است.
دردآورتر از همه اینکه، این مزدوران میخواهند در بخشی از شهر و به نمایندگی از مردمی راهپیمایی کنند که یکی از مهمترین خواستهای شان تداوم همکاری بین المللی، به ویژه ایالات متحده، با کشور شان است.
در چنین هنگامه ای اکنون، نوبت جوانان، نهادهای مدنی، مدافعان حقوق بشر و حقوق زنان و نمایندگان واقعی مردم است که جلو مزدوران دشمن را بگیرند و نگذارند بار دیگر چهره شان مخدوش گردد و هویت و خواست حقیقی مردم شان به بازی گرفته شود. چون مردم شان سزاوار آینده-ی روشن و امیدوار زیستن در صلح و امنیت اند و بخاطر دو ملا و سید مزدور، محکوم به محرومیت و نادیده-گرفته شدن نیستند.
...
ج. اکنون 12 سال بعد از سرنگونی رژیم طالبان، مردم افغانستان به مرحلهء حساسی رسیده‌است؛ مرحلهء انتخاب بین تداوم همکاریهای بین‌المللی و پیش رفتن به سوی آینده‌ای بهتر یا برگشت به عقب و تسلیم تمام دست-آوردها به مزدوران پاکستان و ایران با چشمان کور و شعور تخدیر و تحمیق شده.
آشکار این است که مردم افغانستان با درک اهمیت همکاریهای بین‌المللی و ایالات متحده با کشور شان از امضای توافقنامه-ی امنیتی دو جانبه (BSA) پشتیبانی میکنند و دولت افغانستان نیز، با اتکا به حمایت گسترده-ی مردمی، تمایل به امضای توافقنامه دارد. در این میان، نگرانی اندکی از جانب پاکستان و ایران وجود دارد که با به کار انداختن شبکه‌های جاسوسی و مزدوران شان، تلاش دارند با استفاده از احساسات مذهبی مردم، آنان را در مسیر خلاف منافع افغانستان به حرکت وادارند.
پس بخاطر جلوگیری از سقوط کشور به گذشته تاریک و به کام خون-آشام همسایگان تروریست، هر قشر مسوولیتهای دارد که با ادای آن، عبور از این فصل گذار برای ما آسان میگردد.
مسوولیت سیاستمداران آنست که منافع کشور را بر شیطنت ایران و پاکستان ترجیح دهند و از بازی با آینده مردم دست بردارند. حداقل، یکبار در زندگی شان طوق بندگی همسایگان سیاه-طینت و بدنیت را از گردن بردارند و به آینده-ی کودکانی فکر کنند که هر صبح پا برهنه اما خندان، به مکتب میروند. اگر آنقدر وجدان ندارند به زنش فکر کند که آزادانه به خرید میرود و هنگامی که به خانه برگشت چای تفت میکند و آرام تلویزیون تماشا میکند.
مسوولیت فعالان حقوق زنان و زنان سرشناس کشور آن است که برای حفظ دست-آوردهای یک دهه اخیر و برای دست-یافتن به حقوق برابر، با حرکت‌های جمعی و آگاهی بخش، بر تصمیم-گیریهای کلان تاثیر بگذارند و با برنامه‌های جامع و عملی جایگاه شایسته‌ای برای شان کسب کنند. اقدام جمعی زنان لایبریا برای صلح و نظارت آنان از روند صلح کشورشان و در نتیجه به دست گرفتن مقام رهبری کشور شان، میتواند منبع الهام و الگوی روشن برای مبارزات مدنی زنان کشور باشد.
مسوولیت جوانان کشور آن است که نگذارند رویاها و آرزوهای شان بربادی رود که از طرف پاکستان و ایران وزیدن گرفته‌است و بعد، در آتشی بسوزند که این بادها در خانه شان روشن خواهد کرد. جوانان کشور شایسته-ی زیستن در صلح و امنیت اند و حق دارند فرصت و تحصیل و عشق و حال جوانی از آنان گرفته نشود.
 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

شکیب و مادرش پیش خانه رهبر


تن شکیب از سرما میلرزید. با آنکه وسط روز بود اثری از گرما نبود، مثل اینکه خورشید و خدایش بی مروت-تر از رهبران شده اند. از قد و قواره ی شکیب نمیشد سن او را حدس زد. بدن خرد و ریزه اش او را کوچک نشان میداد اما چهره ی تکیده و آفتاب خورده اش دیر سن. از گونه های استخوانی و چشمان کم فروغش پیدا بود که همیشه گرسنگی کشیده است؛ در همان لحظه نیز گرسنه بود. وقتی مادرش با کسی عرض حال میکرد، شکیب فاصله میگرفت؛ رو به دیوار با ناخنش چیزی در هوا مینوشت. شاید ا، ب، ت یا شاید پدر، نان ...

پدر شکیب، به روایت مادرش، 3 سال برای یک حاجی کارکرد. در طول سه سال، هربار که پدر شکیب مزدش را خواسته بود، حاجی گفته بود آخر ماه میدهم. پدر شکیب بخاطر پولهای که حاجی دادنش را هربار به آخر ماه موکول میکرد، سه سال برای حاجی کار کرده بود. آخر پدر شکیب مریض و معیوب شد. حاجی او را فرستاد به خانه اش. سه روز در زیر زمینی پهلوی شکیب و مادرش و دیگر برادران و خواهرانش از درد مینالید و در خود می پیچید. هنگام غروب روز سوم، پدر شکیب مرد. شکیب بعد از آن برای همیشه "بی-پدر" شد. گاهی گرسنه گاهی نیمه-سیر، هر صبح بولانی-های را که مادرش می پخت، روی سر گرفته از شهرک 12 امام تا ایستگاه شفاخانه راه می پیمود تا کنار سرک عمومی آنرا بفروشد. بعد از مدتی اما، تعداد "حرامزاده"ها در مسیر او زیاد شدند و بولانی-های شکیب را هر روز، به زور از او گرفتند و خوردند. 
پریشب خانه آنها را دزد زد. هرچه را شکیب و مادرش جمع کرده بودند، با خود بردند، حتا کیف مکتب شکیب را. 
امروز شکیب و مادرش پیش دروازه "رهبر" آمده بودند. در چند متری دروازه خانه رهبر، "سربازان رهبر" آنها را فرمان "ایست" دادند. هردو متوقف شدند. سربازی پیش آمد. مادر شکیب شروع کرد به عرض حال... سرباز ملایم شد و گفت: استاد میتواند دزدا ره بگیره؟ مادر شکیب گفت: نه، مو ره کمک کنه. یتیمای مه از گشنگی مومره، یخ میزنه.
 سرباز که متاثر شده بود، مخابره اش را برداشت تا به بالاترها گزارش بدهد... شکیب همچنان رو به دیوار خانه ی رهبر با ناخنش چیزی مینوشت...
چند قدم پیشتر رفتم. شماره تلفنش را خواستم. تلفنش را به من داد و گفت: بیرار خود تو بگیر، ما نموفاموم. گفت کار هم نمیتواند، از یک سو زخمی و معیوب دوران جنگ است و از سوی دیگر فرزندانش در خانه بی-کس. تنها کاری که میتواند بافندگی است.

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

  نوار کَسِت و یک عمر حسرت

مقاله ای با عنوان "پنجاه سالگی نوار کاست؛ روزگار سپری شده مردم سالخورده" بر سایت بی بی سی فارسی به نشر رسیده است. آنچه در این مقاله گفته شده را خود بخوانید و لودگی خواهد که من درباره مقاله جمله ای بنویسم. آنچه من میخواهم بگویم این است که این روزها سخت حسرت "نوار کاست و تیپ" در دلم تازه شده است. این نوشته سایت بی بی این حسرت را فروزان-تر کرد.
سخت عاشق نوار کاست و تیپ جیبی بودم. اما هیچگاهی پول کافی برای خریدن آن، تا زمان که رونق داشت، به دستم نیامد. شاید بی-جرئتی خودم عامل عمده بود. پسر کاکایم که جرئت داشت، پول خریدن یک تیپ و چندتا نوار کاست را راحت از جیب پدرش می دزدید. من اما جرئت نداشتم از جیب کاکایم پول بدزدم. پدرم دو سال بعد یا یک سال بعد یکبار به خانه می آمد، آنهم با هیبت و عظمت یک قومندان واقعی. من به ندرت جرئت میکردم پیشش بروم. وقتی میدیدمش، پنهان می شدم. با چنان وضعی، چطور میتوانستم پول بدزدم و تیپ و نوار کست بخرم.
تنها راهی ممکن برای شنیدن موسیقی و دمبوره، شنیدن رادیو هزارگی بود که از کویته پخش میشد. ما در خانه رادیو هم نداشتیم. همسایه ما بومان رادیو داشت. هر شام خُرد و بزرگ جمع می شدند پیش خانه بومان. من نیز یکی از کسانی بودم که پیش خانه بومان کعبه ی مقصودم شده بود. کارها تعطیل میشد. خیلی وقت به این دلیل که همه به رادیو هزارگی گوش میدادند، رمه-ی بز و گوسفند تمام کِشت و سبزی و درخت مردم راپایمال میکرد و باعث میشد نزاعها برخیزد.
با آن همه قحطی و کم-پیدایی تیپ و نوار کست، ملاها، با آنکه نمی توانستند کاری کنند، همه پیخ و پیچ میکردند که دمبوره گوش نکنید؛ در روز رستاخیز گوشهای تان کر میشود و نمی توانید صور اسرافیل و نغمه پرندگان بهشتی را بشنوید.
اما به زودی این وضع تغییر کرد. داوود سرخوش این وضع را تغییر داد. آهنگهای او همچون خون در رگ رگ افراد جامعه جاری می شد. هر قدر سربازان حزب وحدت از مزار و بامیان بیشتر برگشتند، تیپ جیبی و نوار کستِ آهنگهای سرخوش بیشتر شد. ظاهر وندی که از جبهه مزار برگشته بود، اولین کسی بود که تیپ جیبی اش را به من نشان داد و من چند آهنگ انقلابی سرخوش را از تیپ او شنیدم. دیگر خبری از محکومیت دمبوره و دشنام دمبوره نواز نبود.
راستش، دمبوره و هر نوع موسیقی که از تیپ شنیده میشد، بسیار با عظمت و باقدر بود. نوار کست آسان به دست نمی آمد. با وجود آسیب-پذیر بودن، آسان هم از دست نمی رفت. هر کس، هر نوار کست را نمی خرید.
فکر میکنم با گسترش امکانات و ابزارهای ارتباط و انتقال صدا و تصویر، به ویژه موبایل، موسیقی و دمبوره کمی بی قدر شد. MP3 تا حدی خوب است؛ اما موبایل واقعن موسیقی را به مسخره-گی برده است. در اینجا نیز اعتراف کنم که تاهنوز، موبایلی که بتوان در آن صدا و تصویر شنید و دید، ندارم.برای این یکی، اما، حسرت نخورده ام.
این روزها همزمان با شدت یافتن حس نوستالژیک ام نسبت به نوار کست، داوود سرخوش بخاطر اجرای کنسرت به استرالیا سفر کرد. تمام دوستان از بدبختی شان نالیدند و از اینکه چرا مثل دیگر هم-سن و -سالهای شان تا هنوز نرفته اند استرالیا. مثل تمام دوستانم، از اینکه تا هنوز به آرزوی دیدن داوود سرخوش بسر میبرم حس بدی دارم. آخر چرا آدم تا بیرون از کشورش نرود، نتواند محبوب ترین هنرمندش را ببیند؟ دوست نازنین و دردمندم، شریفی سحر Ali Sharifisahar قرار از دست داد و در اوج بی-قراری اش دو نامه برای سرخوش نوشت. از طریق ایمیل فرستاد به یکی از دوستانش تا به سرخوش برساند؛ سرخوش آنرا بخواند و بداند که یکی از بزرگترین آرزوی جوانان مثل سحر دیدار سرخوش است. کوشش خواهیم کرد، نامه های سحر را در هفته نامه روز هشتم چاپ و نشر کنیم.
آها... برگردم به خودم. با آنکه وضع تغییر کرد، من صاحب تیپ نشدم. اما همیشه میتوانستم آهنگهای سرخوش و هر آهنگ دیگر را از تیپ دیگرا ن بشنوم.
ماه پیش تصمیم داشتم تیپ بخرم تا هر وقت دلم شوق کرد، به دمبوره گوش بدهم. اما پیش از تیپ خریدن، صاحب خانه کله اش را از در پیش کرد و کرایه اتاق خواست. باز هم تیپ خریدن ماند. با دوستان صحبت کردم، توصیه کردند از خیر تیپ بگذرم؛ چون حالا کست پیدا کردن بازهم دشوار شده است.
من از کودکی تا همین چند روز پیش همیشه در حسرت تیپ بسر برده ام. سوالی که در ذهنم حل نمی شود، این است که چرا همیشه درحسرت بسر می بریم. یقینا هزارهای دیگر نیز همیشه در حسرت بسر می برند. آنهم در حسرت چیزهای خیلی اندک. راستش تا کی میشود در حسرت بسر برد؟ در حسرت کتاب، کمپیوتر، کمره، کفش یا حتا یک قلم خوب!

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

بامیان، همچنان بام دنیاست

بامیان را "بام دنیا" گفته اند، بام دنیا یعنی جایی که از آنجا می توان بر دنیا اشراف داشت. تا زمانی که قامت بلند بودا بر این بام استوار بود کسی بر این اشراف شک نداشت. درست به همین دلیل بود که "زانوها"ی بودا را نادر افشار ، "بیضه و آلت"ش را زن امیر دوست محمد خان به توپ بست، و زمانی که داعیه ی فاشیستی-پشتونیستی در زمان داوود خان اوج گرفت، "بینی" آسیایی اش را تراشیدند و "چشمان بادامی" اش را تخریب کردند. اما بودا هم-چنان استوار ماند. ولی زمان که تندروی اسلامی با سنت های پشتونیستی در هم آمیخت، بودا دیگر تاب ایستادن نیاورد و به قول مخملباف از تماشای آن همه جنون اسلامی و جهالت قبیلوی-پشتونیستی، "شرم" آورد و فروریخت. دیگر همه کس باورشان شده بود که شکوه و تمدن از بامیان رخت بر بست.
اما نه، بامیانی ها بعد از آن، جای خالی بودا را با نصب اریکین بر سر یگانه چهار راه شهر شان پُر، و با راه اندازی حرکت های بی نظیر مدنی شان، عظمت معنوی بودا را زنده کردند.
در ادامه ی اعتراض های مدنی، مردم بامیان دو بار علیه ستم گری سید واحدی بهشتی که متهم به تجاوز و قتل شکیلا م
ی باشد، دست به اعتراض زدند. با آن هم زمان که متوجه شدند، حرف های شان از پشت گوش دستگاه عدلی-قضایی کشور نه تنها که "خر سوار تیر می شود، بلکه دستگاه عدلی-قضایی خود "خر" گشته است، بار سوم به میدان شهر شان تجمع کردند، تا "آدم شان" کنند.
برای خفه کردن این صداها، پراگنده و منحرف سازی این گردهمایی ها، فکوری بهشتی، واحدی بهشتی و دیگر افراد سیادت طلب هرچه در "خریطه " داشتند را ریختند. اما نه تنها که کارگر واقع نشد، بل تشت رسوایی شان را محکم تر بر زمین کوبید.
ایجاد گروه ترور و اختطاف و سوء قصد ناکام آنها به جان "عبدالله برات" نشان دهنده ی اوج دست-پاچگی و استیصال آنهاست.
با آن آگاهی بلند سیاسی-مدنیِ که مردم بامیان به آن دست یافته اند، دیگر گریز قاتل از چنگ "قانون جنگل" دولت حاکم اگر ممکن به نظر برسد، اما از چنگ عدالت و افکار عامه ی مردم بامیان ناممکن به نظر می رسد.
بار دگر بامیانی ها، ثابت کردند که "ساکنان بام دنیا" اند.

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

وبلاگ به زبان انگلیسی

بعد از بیش از یک سال وبلاگ نویسی به زبان فارسی/دری، وبلاگی در وردپرس به زبان انگلیسی ایجاد کردم. نام این وبلاگ را گذاشته ام "استفراغ های روزانه از افغانستان". در این وبلاگ کوشش های خواهم کرد تا از چشم دیدها، تجربه ها، و دردهای خویش به عنوان یک دانشجو در کابل بنویسم. 
باید یادآوری کنم که این یک آغاز است و تجربه  و مهارت خوبی در نوشتن به زبان انگلیسی ندارم. دوستان که متوجه اشتباهات من شدند، خواهش می کنم که در خالیگاه نظرها یا کامنت ها، آنرا به من گوشزد و رهنمایی کنند. 
نوشتن در این وبلاگ تمرینی است برای نوشتن به زبان انگلیسی.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

شیرین و شکیلا

"شیرین" و "شکیلا" دو نامی اند که با عین حرف آغاز می شوند و هردو پنج حرفی اند. برعلاوه ی آن هردو زن (دختر) اند و در نهایت هردو قربانی اند. اما قربانی شدن "شکیلا" به مراتب دردآور تر و آزاردهنده تر از قربانی شدن" شیرین و همرزمان" اوست. قهرمانان "چهل دختران" در زمانه ی وحشی و خونخواری حماسه ی جاودانه ای آفریدند. آنها با دشمن شناخته شده و بی رحمی روبرو بودند که بعد از قتل عام تمام مردان و کودکان روستا و به آتش کشیدن تمام "ارزگان" چشم تجاوز به آنها دوخته بودند.
" شیرین و همرزمانش" با دانستن آن، کمر به مبارزه و مقاومت بسته بودند و تا آخرین توان رزمیدند و در آخر که زمین برای شان تنگ آمد با پایین انداختن شان از قله ی "گُلخار" به قله ی تاریخ آزادیخواهی عروج کردند. اما، "شکیلا" هرگز تصور نه کرده بود که واحدی بهشتی دشمن اوست و به دست این دشمن تجاوز و کشته می شود. به این دلیل بود که آنها به جای آنکه آماده ی مبارزه و دل-هراس این دشمن باشند، همگی رای داده بودند تا "آقا" نماینده و وکیل آنها شود. اعتماد و حسن نیت آنها نسبت به "آقا" و خانواده اش از این هم فراتر رفت؛ قربان جان خود به خطر انداخت تا از "آقا" محافظت کند و خواهر شکیلا تن به زحمت داد تا فامیل آقا راحت باشد. "شکیلا" نیز با صداقت و اعتماد تمام رفته بود که خواهرش را در کارهای خانه ی "آقا" کمک کند. اما پاسخ این همه صداقت و اعتماد، تجاوز بر شکیلا و کشتن او بود. بدتر از همه متهم کردن شکیلای قربانی به خودکشی و بعد تر متهم کردن قربان به قتل "شکیلا" بود و اکنون درد آور تر از همه تلاش های سیاسی برای تبرئه متجاوزِ قاتل است. اما... 
شکیلا! تو هرگز فراموش نخواهی شد. تو برای ما به نماد ماندگاری تبدیل خواهی شد که قربانیِِ خیانت شده ای، قربانیِ اعتماد مردم ساده لوح مذهبی و قربانی خدمات صادقانه ات. یاد تو و نام تو به مثابه ی هشداری تکان دهنده ی است که ما را به خود آگاهی و توجه به جامعه مان فرا میخواند، جامعه ای که شدیدا به "ویروس جذام" مذهبی آلوده شده است.