۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

بامیان، همچنان بام دنیاست

بامیان را "بام دنیا" گفته اند، بام دنیا یعنی جایی که از آنجا می توان بر دنیا اشراف داشت. تا زمانی که قامت بلند بودا بر این بام استوار بود کسی بر این اشراف شک نداشت. درست به همین دلیل بود که "زانوها"ی بودا را نادر افشار ، "بیضه و آلت"ش را زن امیر دوست محمد خان به توپ بست، و زمانی که داعیه ی فاشیستی-پشتونیستی در زمان داوود خان اوج گرفت، "بینی" آسیایی اش را تراشیدند و "چشمان بادامی" اش را تخریب کردند. اما بودا هم-چنان استوار ماند. ولی زمان که تندروی اسلامی با سنت های پشتونیستی در هم آمیخت، بودا دیگر تاب ایستادن نیاورد و به قول مخملباف از تماشای آن همه جنون اسلامی و جهالت قبیلوی-پشتونیستی، "شرم" آورد و فروریخت. دیگر همه کس باورشان شده بود که شکوه و تمدن از بامیان رخت بر بست.
اما نه، بامیانی ها بعد از آن، جای خالی بودا را با نصب اریکین بر سر یگانه چهار راه شهر شان پُر، و با راه اندازی حرکت های بی نظیر مدنی شان، عظمت معنوی بودا را زنده کردند.
در ادامه ی اعتراض های مدنی، مردم بامیان دو بار علیه ستم گری سید واحدی بهشتی که متهم به تجاوز و قتل شکیلا م
ی باشد، دست به اعتراض زدند. با آن هم زمان که متوجه شدند، حرف های شان از پشت گوش دستگاه عدلی-قضایی کشور نه تنها که "خر سوار تیر می شود، بلکه دستگاه عدلی-قضایی خود "خر" گشته است، بار سوم به میدان شهر شان تجمع کردند، تا "آدم شان" کنند.
برای خفه کردن این صداها، پراگنده و منحرف سازی این گردهمایی ها، فکوری بهشتی، واحدی بهشتی و دیگر افراد سیادت طلب هرچه در "خریطه " داشتند را ریختند. اما نه تنها که کارگر واقع نشد، بل تشت رسوایی شان را محکم تر بر زمین کوبید.
ایجاد گروه ترور و اختطاف و سوء قصد ناکام آنها به جان "عبدالله برات" نشان دهنده ی اوج دست-پاچگی و استیصال آنهاست.
با آن آگاهی بلند سیاسی-مدنیِ که مردم بامیان به آن دست یافته اند، دیگر گریز قاتل از چنگ "قانون جنگل" دولت حاکم اگر ممکن به نظر برسد، اما از چنگ عدالت و افکار عامه ی مردم بامیان ناممکن به نظر می رسد.
بار دگر بامیانی ها، ثابت کردند که "ساکنان بام دنیا" اند.

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

وبلاگ به زبان انگلیسی

بعد از بیش از یک سال وبلاگ نویسی به زبان فارسی/دری، وبلاگی در وردپرس به زبان انگلیسی ایجاد کردم. نام این وبلاگ را گذاشته ام "استفراغ های روزانه از افغانستان". در این وبلاگ کوشش های خواهم کرد تا از چشم دیدها، تجربه ها، و دردهای خویش به عنوان یک دانشجو در کابل بنویسم. 
باید یادآوری کنم که این یک آغاز است و تجربه  و مهارت خوبی در نوشتن به زبان انگلیسی ندارم. دوستان که متوجه اشتباهات من شدند، خواهش می کنم که در خالیگاه نظرها یا کامنت ها، آنرا به من گوشزد و رهنمایی کنند. 
نوشتن در این وبلاگ تمرینی است برای نوشتن به زبان انگلیسی.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

شیرین و شکیلا

"شیرین" و "شکیلا" دو نامی اند که با عین حرف آغاز می شوند و هردو پنج حرفی اند. برعلاوه ی آن هردو زن (دختر) اند و در نهایت هردو قربانی اند. اما قربانی شدن "شکیلا" به مراتب دردآور تر و آزاردهنده تر از قربانی شدن" شیرین و همرزمان" اوست. قهرمانان "چهل دختران" در زمانه ی وحشی و خونخواری حماسه ی جاودانه ای آفریدند. آنها با دشمن شناخته شده و بی رحمی روبرو بودند که بعد از قتل عام تمام مردان و کودکان روستا و به آتش کشیدن تمام "ارزگان" چشم تجاوز به آنها دوخته بودند.
" شیرین و همرزمانش" با دانستن آن، کمر به مبارزه و مقاومت بسته بودند و تا آخرین توان رزمیدند و در آخر که زمین برای شان تنگ آمد با پایین انداختن شان از قله ی "گُلخار" به قله ی تاریخ آزادیخواهی عروج کردند. اما، "شکیلا" هرگز تصور نه کرده بود که واحدی بهشتی دشمن اوست و به دست این دشمن تجاوز و کشته می شود. به این دلیل بود که آنها به جای آنکه آماده ی مبارزه و دل-هراس این دشمن باشند، همگی رای داده بودند تا "آقا" نماینده و وکیل آنها شود. اعتماد و حسن نیت آنها نسبت به "آقا" و خانواده اش از این هم فراتر رفت؛ قربان جان خود به خطر انداخت تا از "آقا" محافظت کند و خواهر شکیلا تن به زحمت داد تا فامیل آقا راحت باشد. "شکیلا" نیز با صداقت و اعتماد تمام رفته بود که خواهرش را در کارهای خانه ی "آقا" کمک کند. اما پاسخ این همه صداقت و اعتماد، تجاوز بر شکیلا و کشتن او بود. بدتر از همه متهم کردن شکیلای قربانی به خودکشی و بعد تر متهم کردن قربان به قتل "شکیلا" بود و اکنون درد آور تر از همه تلاش های سیاسی برای تبرئه متجاوزِ قاتل است. اما... 
شکیلا! تو هرگز فراموش نخواهی شد. تو برای ما به نماد ماندگاری تبدیل خواهی شد که قربانیِِ خیانت شده ای، قربانیِ اعتماد مردم ساده لوح مذهبی و قربانی خدمات صادقانه ات. یاد تو و نام تو به مثابه ی هشداری تکان دهنده ی است که ما را به خود آگاهی و توجه به جامعه مان فرا میخواند، جامعه ای که شدیدا به "ویروس جذام" مذهبی آلوده شده است.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

"نجیب"ی که میخواست "ملا" شود

نجیب هیچ خاطره ای از پدرش به یاد ندارد. تمام آنچه را او از پدرش می داند از پدر کلانش شنیده و به گوش جان سپرده است. نجیب قصه های مربوط به پدرش را حفظ دارد و با سخاوت تمام آنرا با هر آشنایی در میان می گذارد. نجیب به پدرش که "آب باز" ماهری بوده است می بالد. چون آب بازی در آن زمان که بالای دریای هلمند – که قریه ی نجیب در کنار آن قرار دارد- همسان با نجات دهنده بود. پدر نجیب همیشه دل به در یا می زد تا مسافرانی را که ناگزیر به عبور از دریای هلمند بودند کمک کند. پدر کلان نجیب همیشه به او می گفت که اگر نتوانستی ملا شوی باید "آب باز" شوی تا مثل پدرت مردم را از غرق شدن در دریا نجات دهی. پدر کلان نجیب تمام امید زندگی اش را به او بسته بود،‌چون او تنها یادگار یگانه پسرش است. نجیب یک ساله نشده بود که پدرش به ایران رفت. رفتنی که دیگر برگشتی نداشت.
می گویند پدر نجیب در اول نگهبان یک باغ بود. اما زمانی که جنگ ایران-عراق شروع شد،‌ ملایی به او هم وعده ی پول بیشتر داد و هم وعده ی بهشت و خوشبختی در آخرت را. پدر نجیب دست از نگهبانیِ باغ کشید و سرباز جبهه های جنگ ایران با عراق گردید. پدر نجیب از جبهه ی جنگ دیگر بر نگشت. به اصطلاح پدر کلان " نه مرده شی مالوم شد و نه زنده شی".
نجیب اما،‌ از کودکی با دیگران فرق داشت. او زود تر از تمام همسن و- سال هایش "سیاهی خوان" شد و نوشتن یاد گرفت. دیوان حافظ را خوب می خواند و با شاهنامه ی فردوسی انس داشت. مردم قریه می گفتند نجیب مثل دیگر یتیم ها نیست؛‌ او هوشیار و با استعداد است و می تواند "دود بُر گر" پدر کلانش شود.
نجیب که بزرگتر شد پدرکلانش او را با ملایی به قم فرستاد تا نجیب نیز ملا شود. پدر کلان نجیب که پیرمرد ساده و روستایی بود،‌ باور داشت که نجیب با کمک ملاهای دیگر در قم ملا خواهد شد و زندگی ای آبرومند و راحتی خواهد داشت. 
نجیب با تحمل رنج سفر و با کمک ملایی آشنای پدر کلانش به قم رسید . نجیب که در یک قریه ی کوچک بزرگ شده بود،‌ قم را خیلی عجیب و غریب یافت. فضای قم بوی ملا می داد و اشباح سیاه و سفید در جاده های آن در رفت و آمد بودند. قم برخلاف روستایی کوچک نجیب رنگین نبود؛‌ دو رنگ در آن همیشه پیش چشم نجیب جلوه گر می شد: سیاه و سفید. نجیب از همان اول خود را با دیگران خیلی متفاوت یافت. پتلون و واسکت "برک" او از دور در میان عباهای سیاه و سفید هویدا بود و کلاه سرخ "چَکَن" او هیچ مشابهتی با لنگیِ آخوندهای آنجا  نداشت.
نجیب در آنجا با خاطره هایش از وطن زنده بود و آن چنان غرق خاطره هایش می شد که احساس می کرد در قریه مصروف بازی با دوستانش است. اما شامگاهان خیالات "گرگ و آهو" بازیِ نجیب با دوستانش با بوق بوق که از اطرافش بلند می شد به هم میریخت. این بوق و سرو صدا برای نجیب همیشه آزار دهنده بود چون همیشه خیالات بازی های شامگاهی در قریه اش را خراب می کرد،‌ همچنان که بوق بوق گاوهای پایین شده از کوه در قریه او را از بازی باز    می داشت.
نجیب بعد از مدتی با ملایی آشنا شد که می گفت سالها پای درس و موعظه ی خمینی نشسته است و خوب می داند که نسل جوان مسلمان را چگونه به راه نیک هدایت نماید. نجیب از او مبطلات وضو و مقدمات نماز را یاد گرفت و هر شب جمعه "زیارت عاشورا" را با او یکجا می خواند. نجیب او را استاد خود می دانست و احترام زیادی برایش قایل بود.
این استاد از همان اول برخوردی از نوعی دگر با نجیب داشت. نجیب تا مدت ها دلیل آنرا نمی فهمید. بدین لحاظ همیشه آنرا مهربانی ِ بی نظیری در حق خود به حساب می آورد.
روزی،‌ این ملا نجیب را با خود به جایی بیرون از حوزه ی علمیه برد؛‌ جای پر زرق و برقی که آنجا چشمان نجیب به چشمان شیطنت آمیز دختر ملا افتاد و رعشه ای در جانش ریشه دواند که هرگز او را رها نکرد. نجیب بعد از آن همیشه در فکر دختر ملا بود و در تهِ قلبش هر لحظه آرزو می کرد که ملا او را بار دگر با خود به خانه اش ببرد. ملا نیز این را خوب می دانست.
ماهها این گونه سپری شد؛‌ بدون آنکه نجیب حرفی از عشقش نسبت به دختر ملا با کسی در میان آورد. اما ملا طاقتش طاق می شد و از این همه صبوری نجیب در درون خود از خشم می سوخت.  روزی،‌ ملا نجیب را که در اتاقش غرق خیالات خودش بود،‌ به اتاق خواست و بی هیچ مقدمه ای گفت: می دانم که چرا پریشانی. تو عاشق دختر من هستی نه؟  نجیب که از شرم صدایش در گلو خفه شده بود سرش را به آهستگی تکان داد. ملا گفت : حالا که این طور هست من به خاطر رضای خدا و سنت رسول الله دخترم را به عقد نکاح شما در خواهم آورد؛ اما به یک شرط...
نجیب در این فکر بود که این شرط آسان است و به سادگی آنرا برآورده خواهد کرد؛‌ شرط او یعنی ملای خوب شدن.اما بعد از آن که نجیب در صدد دانستن شرط ملا برآمد تا آنرا برآورده کند  و هرچه زود تر به عشقش برسد،‌ دانست که شرط ملا چیست. شرط ملا برای نجیب خیلی عجیب بود. نجیب فقط یکی دو بار نام آنرا در کتاب درسی اش شنیده بود "لواط"، و حکم های سنگین جزای آنرا در توضیح المسائل خمینی خوانده بود. 
نجیب بعد از دانستن شرط ملا برای همیشه از دست یافتن به عشقش منصرف شد. اما آتش عشقی که در جان او روشن شده بود هرگز خاموش شدنی نبود. نجیب بعد از آن همیشه در جستجوی دنیایی بود که در آن هم "عاشق" باشد و هم با "شرف" . نجیب برای یافتن چنین دنیایی به کشیدن تریاک رو آورد. نجیب از آن زمان به بعد هرباری که تریاک می کشد خود را در "کنار" دختر ملا احساس می کند؛ بدون آنکه برای رسیدن به این "کنار" مرتکب گناهی شده باشد.
نجیب اکنون،‌ همچنان که انتظار می رفت "دود بُر گر" پدر کلانش شده است. اما نه در قریه اش در دایکندی بل زیر "پل سوخته" در کابل.
جواد زابلستانی  

این نوشته قبلا در سایت جمهوری سکوت نشر شده است. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

دایکندی: جغرافیای تحریم و فاجعه


ولایت دایکندی کنونی بخش اعظم ارزگان تاریخی است که از سال 1384 بدینسو به ولایت جداگانه تبدیل شده است. این ولایت از بهم پیوستن ولسوالی های کجران، گیزاب (گیزو)، دایکندی و شهرستان شکل گرفت که به زودی بعد از ولایت شدن آن، ولسوالی شهرستان؛ به دو ولسوالی شهرستان و میرامور، ولسوالی دایکندی؛ به ولسوالی های خدیر، اشترلی، سنگ و تخت و بندر و ولسوالی نیلی (مرکز دایکندی)، ولسوالی کجران؛ به ولسوالی های کجران و کیتی تجزیه شدند.
همزمان با تأسیس این ولایت و باالتبع تأسیس ولسوالی های دایکندی، شور و اشتیاق مردم این ولایت برای آبادی ولایت شان و تغییر وضع زندگی شان نیز به اوج رسید. درفضای چنین شور و اشتیاق برای همکاری با دولت و تحکیم پایه های حکومت داری محلی، از طرف مردم بود که در سراسر ولسوالی های آن، حاکمیت دولت و نظم لازم برای حکومت داری با امکانات نزدیک به هیچ و با حضور نمادین یکی –دو مامور دولتی اعمال و تأمین گردید. این در حالی بود که جامعه ی جهانی با تمام قوای نظامی وصرف ملیونها دالر مشوق، در دگر مناطق افغانستان، به ویژه مناطق پشتون نشین، سرگرم مبارزه برای زمینه سازی پذیرش دولت افغانستان بودند.
دلیل این استقبال از جامعه جهانی و همکاری صادقانه ی آنها با دولت تشکیل شده در سایه حضور جامعه جهانی واضح بود: مردم ارزگان و سراسر هزارستان در تاریخ سیاه معاصر این کشور همیشه سرکوب شده بودند. حکومت های فاشیستی-قبیلوی حاکم بر این کشور هرگز جمع آوری مالیات کمرشکن، غصب سرزمین های آبایی این مردم، کوچ اجباری، کشتار هدفمند، و از بین بردن هرگونه فرصت برای رشد این مردم را فراموش و متوقف نمی کرد. تمام این فجایع، با وجود پنهان کاری ها و تلاشهای مداوم دستگاههای سلطه ی قبیلوی برای جعل و انکار وقایع تاریخی، در تاریخ معاصر این سرزمین نفرین شده راه یافته است.
چنین سرگذشت تاریخی بود که هزارستان سوخته در آتش افروخته ی تبعیض و ارزگان را بیشتر از سایر مردمان این کشور برای استفاده از هر فرصت ممکن برای پایان بخشیدن به محرومیت های چندین قرنه و بهسازی آینده شان آماده کرده بود؛ به ویژه، این بار که نوید دهنده ی تغییر و پیام آور آغاز زندگی بدون تبعیض و برخوردار از تمام حقوق شهروندی، جامعه جهانی و در رأس آن ایالات متحده آمریکا بود.
اما، متاسفانه، اکنون که از آغاز آن روزهای پر از امید سالها می گذرد، خوب فهمیده ایم که ولایت شدن این سرزمین هیچ سودی به حال باشندگان آن نبخشیده است؛ بل دولت فاسد مرکزی هدفش از تشکیل ولایت، مشخص سازی "جغرافیای تحریم و خطه فراموش شده ی فاجعه" بوده است. جداسازی ولسوالی گیزاب از پیکره دایکندی، که قسمتی از باشندگان آنرا برادران پشتون تشکیل میدهند، فقط با این رویکرد است که قابل فهم و توجیه می گردد (توجیه از نوع رایج آن در میان حاکمان افغانستان).
برعلاوه ی آن، هیچ در نظر گرفتن سهم هزارستان و ولایت دایکندی از بودجه ی ملی، تنها در قالب این فرضیه (مشخص سازی جغرافیای تحریم) است  که درک می گردد. در غیر آن، نیاز های مبرم این مناطق به پروژه های زیربنایی و توسعه ای و در نظر گرفتن محرومیت های تحمیل شده ی چندین قرنه بر این مناطق، ملیون ها دالر بودجه و توجه ویژه ی نهادها و کشورهای بزرگ کمک کننده ی بین المللی را می طلبد.
از سوی دیگر، جامعه ی جهانی و ایالات متحده ی آمریکا، به جای مطالعه ی درست وضعیت افغانستان پس جنگ و درک تجربه ی تلخ تاریخی این کشور، گوش به فرمان و کورِ دنباله روِ حلقات خاص فاشیستیِ قبیله گرا گردیدند. این دنباله روی و هدایت گیری از حلقات مغرض و سیاسیون مریض، از یکسو مناطق خاصی را هم چنان از کمک های بین المللی بی نصیب گذاشت و ازی سوی دیگر، ملیون ها دالر کمک جامعه جهانی را، که به تمام مردم افغانستان تعلق داشت، به آب انداخت. بی توجهی جامعه جهانی به مناطق امن و دارای زمینه های کاملا مساعد برای بازسازی و ایجاد زیربناهای اقتصادی، از عمده ترین دلایل ناکامی آنها در افغانستان می باشد. در اثر چنین اشتباهی، ملیون ها دالر آمریکایی در مناطقی مصرف گردید که هرگز آماده ی پذیرش آن نبودند، بل به عنوان جهاد کمر به تخریب و مبارزه علیه آن بسته بودند.
در نتیجه ی ارتکاب این اشتباه، از سوی جامعه ی جهانی و ایالات متحده ی آمریکا بود که هیچ پروژه ی انکشافی و برنامه ی دراز مدت توسعه ای در مناطق مرکزی طرح و تطبیق نه گردید و ولایات کاملا امنی چون دایکندی مثل سابق فراموش شده و به دور از توجه باقی ماند.
به دلایل ناشی از این تبعیض توسط دولت افغانستان و به تأسی از آن، تبعیض و بی توجهی جامعه جهانی است که در سراسر ولایت دایکندی حتی چند متر سرک درجه دو هم وجود ندارد. در مسیر راههای دشوار گذر و کوهستانی دایکندی است که سالانه صدها انسان در اثر منحرف شدن موترها از سرک، جان شان را از دست می دهند؛ و یا در زمستان ها در برفکوچ و بهمن بدون اینکه کسی از حال آنها با خبر شود، در سکوت و سرما جان می بازند. هزاران انسان به دلیل نبود امکانات و تسهیلات صحی فقط با شیوع بیماری های فصلی معمولی از بین میروند و صدها کودک دانش آموز آن در مقابل باد و باران بهار و خزان و آفتاب سوزان تابستان مظلومانه و خاموش می پوسند و می سازند.

نتیجه

مردم ولایت دایکندی به دلیل تبعیض سیستماتیک حکومت های قبیله گرا و استبدادی، همیشه مورد ستم و محروم بوده است. این ستم و محرومیت از ابعاد ملی فراتر رفته و حتی از طرف جامعه جهانی در نحوه و کیفیت توزیع کمک ها و در نظر گرفتن پروژه های بازسازی نیز اعمال گردیده است. تداوم چنین بی توجهی وتبعیض علیه مردم دایکندی از چندین قرن تا به امروز، این ولایت را به "خطه ی فراموش شده ی فاجعه" تبدیل کرده است. اکنون برنهادهای مدنی و در جستجوی عدالت و رسانه هاست که این دولت فاسد  را متوجه تبهکاری ها و جامعه ی جهانی "راه گم کرده" را متوجه اشتباهاتش کنند، و نگذارند صادق ترین و صلح دوست ترین شهروندان این کشوردراثر نادیده انگاری و بی توجهی دولت و جامعه جهانی همیشه شاهد و موضوع  فاجعه باشند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

رنج هایِ بی گنج بصیر احمد دولت آبادی

دیشب جزوه ی 93 صفحه ای زندگینامه ی بابه مزاری را که دولت آبادی نوشته است خواندم. پیوسته آنرا خواندم و در آخر بعد از چندین سال، که گریه فراموشم شده بود، مستانه گریه کردم.  بصیر احمد دولت آبادی در این جزوه ما –فرزندان ناخلف و مفت خورده ی بابه مزاری- را با حقایقی مواجه می سازد که پیش از این هیولای رو سیاه قدرت و دیو مکار ثروت دانستن آنها را از ما دریغ کرده است، تا مبادا بازار پر رونق شان با کساد روبرو گردد.
بصیر احمد دولت آبادی؛ در هر کجا و هروقت که بوده، دست از نوشتن و به اصطلاح خودش "ادای دین" نسبت مردمش برنداشته است. باوجود تغییرات روزگار و به تبع آن تغییرات و رنگ بازی و رنگ پذیری چهره ها، بصیر احمد دولت آبادی هرگز اما از کسی رنگ نپذیرفت. او یکبار از اوایل جوانی از پیشوای شهیدش رنگ پذیرفته بود وبا خودش تعهد کرده بود که تا آخر عمر آنرا نگهدارد. روزگار بر دیگران هرچه زر و زور آورد، اما برای او بجز درد و تلاش چیزی نیاورد. دیگران در جستجوی زمین و تکاپوی مقام سیاسی شدند، اما او با چشمان ضعیف و دستان خالی تحقیق کرد و کتاب منتشر نمود. دیگران عکس بابه را بر موتر چسپاندند و شعار دادند و هر روز دکان پر رونق تری از فروش خون بابه باز کردند اما او در حسرت نبود آن "بوطیقای ناب عدالت" اشک ریخت و  با وساطت کلمات با کاتب به گفتگو نشست و به تفسیر دردهای این "مردم بخت برگشته" پرداخت.
وقتی من این گونه از دولت آبادی یاد میکنم ، بدین معنا نیست که کارهای او عاری از هرگونه کم و کاست است.کارهای فرهنگی و نوشته های دولت آبادی و دیگر نویسندگان هم نسلش از آنجا که به نخستین گروه مردم ما تعلق دارند بیشتر از امروزی های دانشگاه رفته نیاز به نقد و بررسی دلسوزانه دارد. نسلی که دردهای مردم آنها را نویسنده ساخت. نسلی که هرگز اجازه داده نمی شد به آسانی مکتب و دانشگاه بروند. اما اگر از واقعیت نگذریم این نسل تاهنوز پرکارترین و صادق ترین نسل فرهنگی مردم مایند.
در آخر باید خاطر نشان نمایم که اگر جوانان نویسنده و فرهنگی امروز ما اگر هریک به اندازه ی یک چهارم دولت- آبادی تعهد و تلاش و به اندازه یک پنجم او صداقت و  وفاداری به مردم و آرمانهای بابه مزاری داشته باشند، تمام حقایق تاریخ مردم ما آشکار شده و زمینه های بهره برداریها و فریبکاری های شیخ آصف های هر زمان به حداقل خواهد رسید. برعلاوه فرهنگی غنی و پرافتخاری نیز برای نسلهای آینده ی مردم ما به میراث خواهد ماند. برای استاد بصیر احمد دولت آبادی عمر دراز و سلامتی آرزو می کنم.