نجیب هیچ خاطره ای از پدرش به یاد ندارد. تمام
آنچه را او از پدرش می داند از پدر کلانش شنیده و به گوش جان سپرده است. نجیب قصه
های مربوط به پدرش را حفظ دارد و با سخاوت تمام آنرا با هر آشنایی در میان می
گذارد. نجیب به پدرش که "آب باز" ماهری بوده است می بالد. چون آب بازی
در آن زمان که بالای دریای هلمند – که قریه ی نجیب در کنار آن قرار دارد- همسان با
نجات دهنده بود. پدر نجیب همیشه دل به در یا می زد تا مسافرانی را که ناگزیر به
عبور از دریای هلمند بودند کمک کند. پدر کلان نجیب همیشه به او می گفت که اگر
نتوانستی ملا شوی باید "آب باز" شوی تا مثل پدرت مردم را از غرق شدن در
دریا نجات دهی. پدر کلان نجیب تمام امید زندگی اش را به او بسته بود،چون او تنها
یادگار یگانه پسرش است. نجیب یک ساله نشده بود که پدرش به ایران رفت. رفتنی که
دیگر برگشتی نداشت.
می گویند پدر نجیب در اول نگهبان یک باغ بود.
اما زمانی که جنگ ایران-عراق شروع شد، ملایی به او هم وعده ی پول بیشتر داد و هم
وعده ی بهشت و خوشبختی در آخرت را. پدر نجیب دست از نگهبانیِ باغ کشید و سرباز
جبهه های جنگ ایران با عراق گردید. پدر نجیب از جبهه ی جنگ دیگر بر نگشت. به
اصطلاح پدر کلان " نه مرده شی مالوم شد و نه زنده شی".
نجیب اما، از کودکی با دیگران فرق داشت. او زود
تر از تمام همسن و- سال هایش "سیاهی خوان" شد و نوشتن یاد گرفت. دیوان
حافظ را خوب می خواند و با شاهنامه ی فردوسی انس داشت. مردم قریه می گفتند نجیب
مثل دیگر یتیم ها نیست؛ او هوشیار و با استعداد است و می تواند "دود بُر
گر" پدر کلانش شود.
نجیب که بزرگتر شد پدرکلانش او را با ملایی به
قم فرستاد تا نجیب نیز ملا شود. پدر کلان نجیب که پیرمرد ساده و روستایی بود،
باور داشت که نجیب با کمک ملاهای دیگر در قم ملا خواهد شد و زندگی ای آبرومند و
راحتی خواهد داشت.
نجیب با تحمل رنج سفر و با کمک ملایی آشنای پدر
کلانش به قم رسید . نجیب که در یک قریه ی کوچک بزرگ شده بود، قم را خیلی عجیب و
غریب یافت. فضای قم بوی ملا می داد و اشباح سیاه و سفید در جاده های آن در رفت و
آمد بودند. قم برخلاف روستایی کوچک نجیب رنگین نبود؛ دو رنگ در آن همیشه پیش چشم
نجیب جلوه گر می شد: سیاه و سفید. نجیب از همان اول خود را با دیگران خیلی متفاوت
یافت. پتلون و واسکت "برک" او از دور در میان عباهای سیاه و سفید هویدا
بود و کلاه سرخ "چَکَن" او هیچ مشابهتی با لنگیِ آخوندهای آنجا نداشت.
نجیب در آنجا با خاطره هایش از وطن زنده بود و
آن چنان غرق خاطره هایش می شد که احساس می کرد در قریه مصروف بازی با دوستانش است.
اما شامگاهان خیالات "گرگ و آهو" بازیِ نجیب با دوستانش با بوق بوق که
از اطرافش بلند می شد به هم میریخت. این بوق و سرو صدا برای نجیب همیشه آزار دهنده
بود چون همیشه خیالات بازی های شامگاهی در قریه اش را خراب می کرد، همچنان که بوق
بوق گاوهای پایین شده از کوه در قریه او را از بازی باز می
داشت.
نجیب بعد از مدتی با ملایی آشنا شد که می گفت
سالها پای درس و موعظه ی خمینی نشسته است و خوب می داند که نسل جوان مسلمان را
چگونه به راه نیک هدایت نماید. نجیب از او مبطلات وضو و مقدمات نماز را یاد گرفت و
هر شب جمعه "زیارت عاشورا" را با او یکجا می خواند. نجیب او را استاد
خود می دانست و احترام زیادی برایش قایل بود.
این استاد از همان اول برخوردی از نوعی دگر با
نجیب داشت. نجیب تا مدت ها دلیل آنرا نمی فهمید. بدین لحاظ همیشه آنرا مهربانی ِ
بی نظیری در حق خود به حساب می آورد.
روزی، این ملا نجیب را با خود به جایی بیرون از
حوزه ی علمیه برد؛ جای پر زرق و برقی که آنجا چشمان نجیب به چشمان شیطنت آمیز
دختر ملا افتاد و رعشه ای در جانش ریشه دواند که هرگز او را رها نکرد. نجیب بعد از
آن همیشه در فکر دختر ملا بود و در تهِ قلبش هر لحظه آرزو می کرد که ملا او را بار
دگر با خود به خانه اش ببرد. ملا نیز این را خوب می دانست.
ماهها این گونه سپری شد؛ بدون آنکه نجیب حرفی از
عشقش نسبت به دختر ملا با کسی در میان آورد. اما ملا طاقتش طاق می شد و از این همه
صبوری نجیب در درون خود از خشم می سوخت. روزی، ملا نجیب را که در اتاقش غرق خیالات خودش
بود، به اتاق خواست و بی هیچ مقدمه ای گفت: می دانم که چرا پریشانی. تو عاشق دختر
من هستی نه؟ نجیب که از شرم صدایش در گلو
خفه شده بود سرش را به آهستگی تکان داد. ملا گفت : حالا که این طور هست من به خاطر
رضای خدا و سنت رسول الله دخترم را به عقد نکاح شما در خواهم آورد؛ اما به یک
شرط...
نجیب در این فکر بود که این شرط آسان است و به
سادگی آنرا برآورده خواهد کرد؛ شرط او یعنی ملای خوب شدن.اما بعد از آن که نجیب
در صدد دانستن شرط ملا برآمد تا آنرا برآورده کند
و هرچه زود تر به عشقش برسد، دانست که شرط ملا چیست. شرط ملا برای نجیب
خیلی عجیب بود. نجیب فقط یکی دو بار نام آنرا در کتاب درسی اش شنیده بود
"لواط"، و حکم های سنگین جزای آنرا در توضیح المسائل خمینی خوانده
بود.
نجیب بعد از دانستن شرط ملا برای همیشه از دست
یافتن به عشقش منصرف شد. اما آتش عشقی که در جان او روشن شده بود هرگز خاموش شدنی
نبود. نجیب بعد از آن همیشه در جستجوی دنیایی بود که در آن هم "عاشق"
باشد و هم با "شرف" . نجیب برای یافتن چنین دنیایی به کشیدن تریاک رو
آورد. نجیب از آن زمان به بعد هرباری که تریاک می کشد خود را در "کنار"
دختر ملا احساس می کند؛ بدون آنکه برای رسیدن به این "کنار" مرتکب گناهی
شده باشد.
نجیب اکنون، همچنان که انتظار می رفت "دود
بُر گر" پدر کلانش شده است. اما نه در قریه اش در دایکندی بل زیر "پل
سوخته" در کابل.
جواد زابلستانی