۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

لذت و درد آشنایی
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگاری وصل خویش
درست دو روز پیش ؛زمان که خستگی کار شام را برایم دلگیر کرده بود،در گوشه ی به گفتگو با یکی از دوستانم که از همه چیز از  من بزرگتر است مشغول شدم تا شاید این شام تار کمتر دلگیرم کند وچند دقیقه ی تفریح برایم سنگین تر از کار تمام نشود. معمولن زمان که من با دوستان تازه ی هم تبارم هم صحبت می شوم از گذشته های پدرشان می پرسم تا بدانم چه سرگذشت تلخ و شومی داشته اند و از بازماندگان کدام خانواده ی تاریخی زابلستان و ارزگان قدیم اند و از دم چند شمشیر آب خورده اند تا تا به امروز زنده مانده اند. این رجوع من به گذشته ی سراسر آتش و قتل عام نمی دانم چه دلیلی دارد ولی گویا کسی هردم از من می پرسد که آیا می دانی که این دوست تازه ی تو چند بار کشته شده است ولی باز هم زنده مانده است؟ آیا می دانی که این هزاره ی که تو تازه با او آشنا شدی تا پدر چندمش را می داند که به مرگ طبیعی اش از این دنیا نرفته است و بالآخره آیا می دانی که او از چند قرن و دهه بدینسو در سرزمینش آواره است و بالای زمین های خودش برای دیگران کار می کند؟ و در همین روزهای سگی سال 2011 سده ی بیست و یکم میلادی روز چند بار به دلیل قیافه ی متفاوتش توهین می شود؟
بدین دلیل صحبت ها از گذشته های دور شروع شد؛ دوستم قصه اش را از سالهای قتل عام و قرن وحشت و درندگی آغاز کرد؛ سالهای که "دای فولاد" همچون پاره های دیگر پیکر" زابلستان قدیم" و" ارزگان تاریخی" در آتش سوخت و از باشندگان آن فقط کله ها شان در کله منارها برای چندسالی باقی ماند. زوج که این دوستم از نسل آنهاست اما، موفق به فرار می شوند. آنها سالها در غزنی و کابل برای زنده ماندن دست و پا زدند و از دم شمشیر فرار کردند و در آخر عمرشان در مرکز ولایت کندز ساکن شدند و بعد از آن فرزندان شان تا کنون در انجا زندگی می کنند. او ادامه داد: " به اساس گفته های پدران ما از یک قلعه در دای فولاد آنزمان  فقط همین پدرکلان ومادرکلان من موفق به فرار میگردند وبدین دلیل است که تعداد ما بسیار کم است و بعد از چند نسل تعداد ما در ولایت کندز به چند خانواده رسیده است." او می خواست قصه اش را ادامه دهد که دوست و همکار دیگری که قیافه اش کمتر هزارگی است و با لهجه کابلی صحبت می کند و من پیش از این بر این باور بودم که او دگر هزاره نیست؛ از جایش برخاست و به ما نزدیک شد و گفت : " نه ،ما کم نیستیم؛‌من هم از آوارگان دای فولادم. پدران ما نیز از دای فولاد آواره و ساکن کابل شدند ما از آن زمان تا کنون در کابل زیسته ایم. زندگی در کابل شاید لهجه ی ما را تغییر داده باشد اما ما هرگز از یاد نمی بریم که ما در هرکجا بوده ایم در آتش بوده ایم ما همه اعضای ازهم جداشده ی یک پیکری بزرگ هستیم، و مثل من و تو شاید صدهای دگر در سراسر این جهان آواره شده باشند."
این درد دل و گفت وشنود همه ی ما را به سفری دور و دراز اما تلخ وناک دردناک تاریخی برد. سفری به عمق تاریخی نگاه این دو دوست تازه آشنای دای فولاد قدیم. در نگاه آنها به یگدیگر می شد درد تاریخی ای را که پدران و مادران آنها کشیده اند و رنج بی پایانی را که خودشان می برند دید و به آسانی می شد درک کرد که از کوه چهل دختران گونه های آنها هر لحظه شیرینی به قعر کام سیاه دره می افتد و آن سپاه جهل و جنون و وحشت آنها را از آنزمان تا کنون در هر دره و قریه و شهری دنبال کرده است.
این درد دل در میان گذاشتن بود که ما را بهم نزدیک و آشنا کرد؛ پس بهتر نخواهد بود که همگی تمام دردهای مان را به یگدیگر باز گوییم تا با درک مشترک از گذشته ی سیاه و فاجعه بار مان؛ این خانه سیاه فاجعه، جهنم میراثی، تشناب بویناک عقده های قبیله ای و پاتوق سگان مذهبی را از بن ویران کرده و بنایی نوی از عدالت و عشق  و ایمان به کرامت انسانی بسازیم؟    

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

نان حرف اول را می زند


سه جلسه وبلاگ نویسی را در خانه فرهنگ افغانستان شرکت کردم؛ خیلی دوست داشتم بتوانم ادامه اش بدهم، اما نتوانستم . می خواستم خیلی جدی وبلاگ نویسی کنم و کتاب به ویژه شعر و رومان بخوانم،‌اما این روزها نه جدی که هیچ کتاب نمی توانم بخوانم. چهار روز میشود برای پنج ساعت در جایی گم می شوم و راست و دروغ واژه ها و جمله های انگلیسی را به فارسی برمی گردانم. اصلا از کاری که میکنم خوش نیستم، چون –اول- تمام جمله ها و واژه ها مربوط به ابزارها و آلات موتر و تجهیزات نظامی می شود ، و-دوم- وقتم را برای کتاب خواندن  و سرزدن از سایت های دلخواه از من می گیرد. با این وجود هرروز می روم و در آنجا سرم را چب و رنگم را گم می کنم. این آنجا رفتنم دلایل گنگ و زیادی ندارد؛ فقط به یک دلیل آنجا می روم: شاید چند افغانی به دست آید تا از کم پولی و بی خرچی رنجی زیادی نه کشم. فکر می کنم برای تمام افراد جوامع جهان سومی نان حرف اول را می زند. تا مشکل گرسنگی  در دنیای امروز ما حل نشود حرف زدن از هر چیز دیگری  بی مورد و حتا احمقانه است. کسی که گرسنه است چگونه می تواند به آزادی بیاندیشد و یا برای دموکراسی مبارزه نماید. چنین فردی اولین مبارزه را برای سیر کردن شکمش می کند و به بعد به رفاه در زندگی اش می اندیشد و در مرحله سوم اگر حوصله و فکرش را داشت برای آزادی و دیموکراسی. حالا هم اگر ما بخواهیم جامعه خویش را از ورطه ی که در آن غرق است بیرون بکشیم ؛‌ فقط با کار کردن روی نهاد های اقتصادی و ایجاد سازمان های نیرومند بازرگانی  ممکن است. بعد از حل مسئله اقتصادی با نیرو و جرئت کافی برای آزادی، دموکراسی و...حرکت کرده می توانیم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

متاسفانه شکنجه توسط پولیس صد در صد واقعیت دارد!!!


سه روز پیش؛ زمان که  گزارش سازمان دیدبان حقوق بشر در مورد شکنجه ی بازداشت شدگان در بازداشتگاه های پولیس را خواندم؛ خاطره ام از بازداشت شدن توسط ماءموران وابسته به ریاست امنیت ملی و شکنجه توسط ماموران پولیس کابل(حوزه ششم امنیتی)، دو شب پیش از روز برگزاری انتخابات پارلمانی1389 در ذهنم تازه شد.
دوشب پیش از روز برگزاری اتنخابات پارلمانی 1389 من و یکی از دوستانم که به شدت از نصب پوسترهای به نام شورای علمای شیعه ی افغانستان که حاوی تصاویر نامزدان مزدور ایران و عروسکهای دست شیخ اصف محسنی بود عصبانی شدیم و تصمیم گرفتیم تا آنهارا- پیش از آن که مردم فریب این دجال کثیف را بخورند- پاره کنیم ، بدین منظور ساعت ده ونیم  شب دوچرخه های مان را سوار شدیم و آمدیم پوستری  که در چهارراهی پل سرخ نصب شده بود را پاره کرده و بر ترک دوچرخه(بایسکل) بسته راهی پل سوخته شدیم تا پوستری که در آنجاو پوسترهای دیگری را که  در امتداد جاده ی بابا مزاری(ره) نصب شده بود پاره کنیم، متاسفانه بعد از پاره کردن پوستر که میخواستیم به طرف برچی حرکت کنیم؛ به دست ماءموران امنیت ملی افتادیم و به اصطلاح شدیم بازداشت. ماءموران امنیت ملی مارا به حوزه ی ششم امنیتی پولیس تحویل دادند تا ادامه ی ماجرا را آنها پیگیری کنند.
بعد از لحظاتی که به حوزه  ششم امنیتی پولیس تحویل داده شدیم؛ دو ماءمور که متخصص شکنجه بودند داخل اتاق که مارا در آن انداخته بودند شد و به محض وارد شدن مارا در اتاقهای جداگانه بردند. ماءمور از من انگیزه ی کار و محرک ما را پرسید. پس از آن که من صادقانه برایش موضوع فریبکاری و تحمیق مردم ما توسط ایرانی ها و شیخ آصف را برایش مطرح کردم؛ چشمانش را ابلق کرد وبا صدای آمرانه و وحشتناکی دو سرباز پولیس را صدا کرد. سربازان پولیس به محض وارد شدن به اتاق  پاهایم را توسط تسمه ای بسته و از دو طرف محکم گرفتند و ماءموربازجو با سیم تاب داده ی آب گرمکن با تمام قوت بر کف پاهایم کوبید. نتوانستم تمام ضربه های را که بر کف پاهایم فرود آمد حساب کنم –فقط تا 27 ضربه را توانستم حساب کنم – چون در ضربه های آخر از حال رفته بودم. آنها پس شلاق زدن برای اینکه اثر شکنجه را از پاهای ما  گم و از آبله زدن جلوگیری کنند؛ برکف دهلیز آب سرد پاشیدند و مارا وادار به قدم زدن روی دهلیز کردند، و بعد از آن دست هریک ما را به پایه های میز دست بند زدند وما روی همان دهلیز سرد و آب پاشیده شده- درعین حال  پکه را که در بالای سر ما قرار داشت نیز روشن کردند- خوابیدیم؛ نه خواب مان نه برد – شب را بیدار سحر کردیم چون سیمان دهلیز و هوا خیلی سرد بود و از فرش و بالش نیز خبری نبود ما تمام شب را لرزیدیم و قصه کردیم. فردای آن شب ساعت هفت شام دوستان دگر که از گرفتاری ما با خبر شده بودند با دادن سه هزار افغانی رشوه مارا آزاد کردند در حالی که تمام روز را گرسنه بیگاه کرده بودیم.
این شکنجه و رشوه خواری درحالی بود که من هفده ساله و دوستم هیجده ساله بود و به جز از پاره کردن دو پوستر مزدوران ایرانی و پابوسان دست آموخته ی  شیخ آصف کاری دیگری نکرده بودیم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

آینده و حال نگران کننده ی دانشگاه کابل


افغانستان تنها کشور در این کره ی خاکی ست که جوانان آن در اول با هزار امید و خوش بینی به آینده وبعد از مدتی از سر ناگزیری و برای گذراندن وقت و شنیدن و گفتن فکاهی به  دانشگاههای آن رو می آورند. با وجود سرمایه گذاری ها و کوشش های مداوم و مقطعی بعضی کشورها و مؤسسات خارجی برای ارتقای ظرفیت و آشنا ساختن استادان و مدیران دانشگاهی با روشهای جدید مدیریت علمی و برخوردهای مدنی و سالم و تدریس و تحقیق دانشگاهی؛ این دانشگاه هرگز نتوانسته آن داده ها را جذب و هضم کند و اندک تغییری در حال تاسف بار خویش ایجاد نماید و در واقع تمام امیدها را برای احیای مراکز علمی و تحقیقاتی  در این کشور به نا امیدی مبدل ساخته است. ازاین میان دانشگاه کابل به عنوان دانشگاه مرکزی و بزرگترین دانشگاه کشور از بیشترین بودجه برای احیایش وبالاترین تعداد بورسهای خارجی برای استادانش برخوردار گردیده است، اما با تاسف با گذشت ده سال از این همه تلاش و مصرف، این دانشگاه در همان لجنی غرق است که در اول بود و توسط کسانی اداره می گردد که همزاد و همرنگ این لجن اند و با القاب  مطنطن و دهان پر، قوت چاق وچرب شان را تنها درمیان این لجن می یابند. آنهای که با استفاده از بورسهای تحصیلی چند شام و صباحی را اکثرا در هند و پاکستان و بعضا در کشورهای غربی سپری می کنند اکثرا خنثی و بی خاصیت بر می گردند و آنهای که تغییری را در رویکرد علمی شان تجربه می کنند یا از استادی در دانشگاه کابل منصرف می گردند و یا به زودی در زیر چرخهای فساد و فحشاء حاکم بر این به اصطلاح دانشگاه منفعل ساخته می شوند. یکی از نمونه های این فساد پروری و فحشاء گستری سرکوب روحیه ی تحقیق و پژوهشگری دانشجویان در کل و ناکام کردن اجباری دانشجویان ارزنده ی هزاره است. مدیران فاسد و استادان خائن با این کار به دوهدف غیر انسانی شان دست می یابند؛ یکی، نشان دادن زور و صلاحیت شان به دانشجویان است تا جرئت طرح هرگونه سوال را که آنرا گستاخی نابخشودنی می دانند، بگیرند و دو، افراد خاص مورد نظرشان را در درجه ی صنفی قرار دهند که در مقابل هرگونه خواست استادان تمکین می کنند؛ که با تطبیق این طرح شوم و خطرناک پسران چاپلوس و واسطه دار و دختران خوشخند و خوش اندام چانس بالایی برای استاد شدن در آینده را کسب میکنند. برای نمونه از دو خواهر به نام های آرین قیامی و وژمه قیامی می توان نام برد که هردو در اول اندام خوش، صورت زیبا و دلهای بازی داشته اند که ازدست و دل بازی آنها دانشجویان خوش صورت وخوش اندام پسر نیز تعارف ها دریافت کرده اند؛‌اولی به مقام معاونیت دانشکده ی علوم اجتماعی و استادی و دومی نیز به مقام استادی در این دانشکده دست یافته است. در این میان جوانان هزاره تبار به دو دلیل زیر از چانس خیلی کمی برای استاد شدن در دانشگاه برخوردار اند؛‌ اول، به دلیل تبعیض آشکاری  که از قرنها بدین سو علیه این مردم اعمال می شود و دوم ،‌ کمتر جوان هزاره ی پیدا می شود که بخاطر قرارگرفتن در درجه ی صنفی بالا کفش استاد را واکس بزند و به تملق و چاپلوسی روی آورد؛ زیرا طبیعت پاک و سرشت خالص هزارگی هرگز با چنین کارهای حقیرانه سازگار نیست.
در نتیجه می توان نوشت که اگربه زودی انقلابی در دانشگاه های کشور به وقوع نپیوندد؛ تمام دانشگاههای کشور به ویژه دانشگاه کابل به مرکز بزرگ و غیرقابل کنترول تولید فساد، فحشاء، تبعیض و تعصب تبدیل خواهد گشت که بربادی این نسل و چندین نسل آینده را در پی خواهد داشت.