۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه


The man I don’t know whom he loves
During the last fall and the first month of 2011 winter, a man attracted my attention to him. He was apparently 30-35 years old and had very poor, pathetic, and pitiable appearance. On that time, I usually used to come back to my residence room after I had finished my work at 11 p.m.  I used to walk north to northern entrance door of Kabul University then turn west to Dehburi Square then turn right to my room. Before reaching my room, near Dehburi Square at the south corner of Kabul University where the girls’ student residence hall is located, I had been meeting a man standing to wall by his back staring at me. Except his head, he had been wrapping himself in a long black tent. At the beginning he was horrifying for me, but after I found he will not attack on me, I dared to go near to him and have glance to his face. When I was passing from the path beside him, he was saying something in his mouth which I never could understand; as you think words are big round plummets in his mouth that are hard for him to move. When he was saying something, I was afraid because the bad feeling of his angrily attack with a keen knife on me was obsessing me and explode my mind. Since I saw him standing there, I tried to figure out the reason, but unfortunately I couldn’t accurately understand the reason. Many and different thoughts came in my mind but none of them was satisfying for myself. I thought he may be in love with a girl he never can reach her because of series of problems; he comes here to remind something about his beloved, or he has lost the one he loved so he comes here to look for her among the student girls. I think this is just the power of love which stick one on a point and don’t let him move. Only love has the power which stops sleep and kills fear. This is the power of love that you cannot feel the cold,the hunger and the pain. Senses stop working except for her.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

گودی پران بازی که هزاره نیست!

رومان گودی پران باز (بادبادک باز) خالد حسینی را دوسال پیش زمان که شاگرد مکتب بودم خوانده بودم. آنزمان این رومان را من بعد از سلسله کتابهای در مورد تاریخ هزاره ها خوانده بودم و به این دلیل دلچسپی وصف ناپذیری برایم داشت. اما فلمی را که براساس این رومان ساخته شده است ندیده بودم. بیش از دوسال گذشت، در این روزها که بیشتر وقتم را صرف تماشای فلم می کنم، در کنار فلم های دگر فلم گودی پران باز را نیز دیدم. این فلم باوجود ضعف های زیادش در صحنه سازی ها، انتخاب بازیگران و دیالوگ ها که آدم را از دیدن آن دلسرد می سازد، اشکم را جاری کرد و دوباره مرا به یاد هزاران و ملیون ها انسان این سرزمین انداخت که چه سرنوشت غم انگیز و فاجعه باری داشته اند و هم اکنون نیز آینده شان روشن نیست.
خالد حسینی در این رومان از دید من –خواننده بی سواد رومان- از عهده به تصویر کشیدن سرنوشت انسان هزاره و سیادت و خیانت انسان پشتون در پیچ و خم های دوره تاریخی شخصیتهای این رومان تاحدی زیادی موفق برآمده است. هزاره ها با صداقت و وفاداری بی مثال شان صاحب هیچ حقی نمی شوند- هزاره همیشه قربانی است و نوکر؛ واقعیت تلخ تاریخی در سرزمینی نفرین شده  به نام افغانستان را بخوبی به تصویر می کشد. هزاره ها با وجود صداقت و خدمت شان اما هرگز از تجاوز و خیانت پشتونهای نیکوکار نیز مصئون نیستند.آغا صاحب که  نه مذهبی است و نه کمونیست و باور دارد که فقط یک گناه وجود دارد و آن "دزدی" است و گناهان دگر نیز نوعی از دزدی است وعلی را که با او بزرگ شده خیلی دوست دارد- از خیانت به علی و دزدیدن حقش دریغ نمی کند. حاصل این دزدی و خیانت "حسن" است، حسن قیافه ی هزارگی دارد و در هزاره بودنش هیچ شکی وجود ندارد- به جز آنچه میان آغا صاحب و رحیم خان وجود دارد- به این دلیل حسن که خود زاده ظلم و سمبول هزاره است هرگز از ظلم و تجاوز مصئون نیست.
دوستی حسن و امیر نیز دوستی هم سطح و برابر نیست؛ حسن همیشه نوکر است و بادی گارد امیر. اینکه امیر روی درخت انار پشت خانه حسن می نویسد:" امیر و حسن سلطان های کابل" با آنکه صداقت کودکانه را به همراه دارد؛ نشانگر دوستی عمیق هردو نمی تواند باشد؛ امیر اگر روءیای کودکانه سلطانی کابل را در سر دارد حسن را خدمتگار در رکاب خویش میخواهد نه بیشتر. امیر هرگز نه جرئت دفاع از حسن را دارد و نه بعد از جدایی و رفتن علی و حسن به هزارستان یادی از آنها میکند.
حسن امیر را تقریبا بی دلیل یا شاید به خاطر قصه گویی و شاهنامه خوانی اش دوست دارد. حسن علاقه عجیبی به شاهنامه و داستان رستم و سهراب دارد. حسن بیسواد است؛ آغا صاحب با آنکه تقریبا روشنفکر است هرگز نخواسته است حسن را به مکتب بفرستد دلیل آن واضیح است: هزاره نباید باسواد شود، باید نوکر بماند ودرخانه و املاک اشراف پشتون خدمت کند. حسن در کابل باوجود کوشش هایش با سواد شده نمی تواند. فقط در هزارستان است که خواندن ونوشتن می آموزد. در آخر نامه ی به امیر می فرستد؛ حسن برخلاف امیر هرگز امیر و خاطراتی کودکی با امیر را فراموش نکرده است و صادقانه آرزوی دیدن دوباره ی او را میکند. دلیل برگشت دوباره حسن به کابل نیز شاید دیدن امیر و زندگی در خانه وشهر کودکی هایش باشد. حسن اما بدی ها، تلخیها و کینه های را که در شهر کودکی اش تجربه کرده بود فراموش میکند. این فراموش کاری ای حسن است که کله اش را دم توپ می دهد و زندگی خانواده ی کوچکش را تباه میکند. حسن فراموش میکند که زمانه ی نابکار آصف های زیادی زاییده و پرورده و طرفداران و امکانات آنها را نیز افزایش داده است.
امیر اما هم حسن را فراموش کرده و هم کابل را. او در آمریکا درس می خواند و نویسنده می شود. در طول این مدت تنها بعضی وقت ها تماس گرفتن رحیم خان با اوست که کامش را اندکی تلخ میکند. بالآخره امیر نویسنده و جوان بخاطر رحیم خان از آمریکا به پشاور پاکستان می آید. در این جاست که رحیم خان تمام آنچه را که از او پنهان شده بود برایش میگوید و اورا برای رفتن به کابل و نجات برادر زاده اش "سهراب" تشویق میکند. سهراب، که طالبان حسن- پدر- و فرزانه –مادرش- را چون هزاره بوده اند کشته اند، مدتی در یک یتیم خانه است، اما آنجا نیز مصئون نمی ماند. قیافه ی هزارگی اش یا اطلاعات که آصف از قبل داشته باعث میشود اورا آصف پیدا کرده و باخود ببرد.
امیر با کرایه یک موتر دار خود را به کابل میرساند و در جستجوی سهراب از یتیم خانه ی در کارته سه سر می زند. در آنجاست که می فهمد سهراب پیش یکی از فرماندهان ارشد طالبان است. نشان او را از مردی که مسئول یتیم خانه است میگیرد و با همکاری موتر داری که اورا از پاکستان با خود آورده فرصت دیدار با او را می یابد. در اتاق ملاقات اما عوض مردی که هنگام سنگسار زن بیانیه داده بود، مردی که در روز سنگسار اولین سنگ را بر سر آن زن زده بود وارد میشود. این مرد امیر را که ریش قلابی بر صورت چسبانده به راحتی می شناسد. اینجاست که امیر می فهمد که دیگران اصلا فراموش نمی کنند .از امیر احوال پدرش را می پرسد، امیر می فهمد که این طالب همان آصف است که بعد از به صطلاح جهاد شده است فرمانده قدرت مند طالبان. امیر سهراب را از او میخواهد. با اشاره ای ، سه مرد مسلح سهراب را که زنگوله بر پاهایش بسته است وارد اتاق میکنند. سهراب با روشن شدن کست ریدر (تیپ) می رقصد. آصف با خشم تیپ را خاموش می کند و محافظانش نیز میخواهد که تنهایشان بگذارد. حالا دگر سیلی ها و مشت های آهنین آصف است که برگونه ناز پرورده امیر فرود می آید. امیر در مقابل آصف هیچ مقاومتی کرده نمی تواند چنان که در کودکی اش نمی توانست. اما اکنون نیز غولک سهراب است که مثل غولک پدرش امیر را نجات میدهد. یک چشم آصف با یک زنگوله که بر پای سهراب بسته بود کور میشود و سهراب و امیر می توانند فرار کنند. امیر سهراب را با خود به امریکا می برد و تصمیم میگیرد بعد از این خوب باشد و برای پسر حسن که برای امیر حاضر بود هزار دفعه فدا شود خدمت کند و آینده اش را بهتر سازد.
 امیر تصمیم گرفت خوب شود و فراموشکاری ها و غفلت هایش را جبران کند، اما ایکاش آصف های این سرزمین از آن چه کرده و می کنند پشیمان گردند و از مردمی که سالها قتل عام شان کرده اند عذر و بخشش بخواهند؛ گرچه نمی شود آنها را به سادگی بخشید.

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

اژدهای هفت سر


بعد از سقوط طالبان و تشکیل دولت جدید در اثر تلاش های جامعه بین المللی و ایالات متحده امریکا؛ مفاهیم تازه ی نیز همگام با آنها وارد افغانستان گردید. این مفاهیم تازه وارد به زودی بصورت گسترده ای میان مردم افغانستان کورکورانه و بدون بستر سازی مناسب اجتماعی تبلیغ گردید.
مفاهیم چون حقوق بشر، حقوق اقلیت ها، حقوق زن ، دموکراسی و عدالت از جمله ی این مفاهیم بودند. مردم افغانستان برای دست یافتن به آرزوهای همیشه سرکوب شده ی شان برای زندگی بهتر و آرام تر از تمام آنچه جامعه جهانی پیشکش شان کرد به گرمی استقبال کردند.  روند رسیدن به آینده بهتر  از نگاه مادی و اقتصادی در اوایل برای مردم افغانستان بصورت نسبی امیدوار کننده بود؛ اما آرزوی های ستمدیدگان و بازماندگان قتل عام از همان روزهای اول اتحاد جنایتکاران جنگی با نیکتایی داران از غرب برگشته به یأس شدیدی مبدل شد.
اما اکنون با گذشت ده سال از آن اتحاد تمام آرزوهای این مردم به یأس کشنده و فاجعه باری مبدل گشته است؛ پسرانی که آن روز به امید ساختن آینده ی بهتر و روشنتر به مکتب رفتند امروز برای یافتن لقمه نانی برای خود و خانواده گرسنه اش به کام نهنگان اوقیانوس آرام میروند، دخترانی که برقع شان را پاره کردند و رؤیاهای عشقهای رنگین را در سر پروراندند امروز در سیاه چال های خانه های همان زور مندان سابق ناخن دست و پای شان کشیده می شود، مردانی که تفنگ های شان را با دستان خسته و زخمی به این دولت دادند امروز توسط دزدان و رهزنان دست پرورده ی این دولت در سرکار، مسافرت و خواب با شکم گرسنه و دل پر تشویش با خونسردی سربریده می شوند، زنانی که آنروز برقع را پس زده و می خواستند وارد اجتماعی شوند که هرگز در آن انسان به حساب نیامده بودند امروز طوری مسخ و مسخره شده اند که با تلخکامی تمام شوق و سلیقه و قابلیت هایشان را از دست داده اند.
اکنون، اما این مردم مانده است  کوه یخ تمام آرزوهای شان در شب سرد و سیاه آستانه ظهور مجدد طالبان؛ برای این مردم این حکومت و این کرزی اژدهای هفت سری شد که تمام توان و نیروی موجود و آرزوها و امیدهای آینده شان را خورد.