۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

گودی پران بازی که هزاره نیست!

رومان گودی پران باز (بادبادک باز) خالد حسینی را دوسال پیش زمان که شاگرد مکتب بودم خوانده بودم. آنزمان این رومان را من بعد از سلسله کتابهای در مورد تاریخ هزاره ها خوانده بودم و به این دلیل دلچسپی وصف ناپذیری برایم داشت. اما فلمی را که براساس این رومان ساخته شده است ندیده بودم. بیش از دوسال گذشت، در این روزها که بیشتر وقتم را صرف تماشای فلم می کنم، در کنار فلم های دگر فلم گودی پران باز را نیز دیدم. این فلم باوجود ضعف های زیادش در صحنه سازی ها، انتخاب بازیگران و دیالوگ ها که آدم را از دیدن آن دلسرد می سازد، اشکم را جاری کرد و دوباره مرا به یاد هزاران و ملیون ها انسان این سرزمین انداخت که چه سرنوشت غم انگیز و فاجعه باری داشته اند و هم اکنون نیز آینده شان روشن نیست.
خالد حسینی در این رومان از دید من –خواننده بی سواد رومان- از عهده به تصویر کشیدن سرنوشت انسان هزاره و سیادت و خیانت انسان پشتون در پیچ و خم های دوره تاریخی شخصیتهای این رومان تاحدی زیادی موفق برآمده است. هزاره ها با صداقت و وفاداری بی مثال شان صاحب هیچ حقی نمی شوند- هزاره همیشه قربانی است و نوکر؛ واقعیت تلخ تاریخی در سرزمینی نفرین شده  به نام افغانستان را بخوبی به تصویر می کشد. هزاره ها با وجود صداقت و خدمت شان اما هرگز از تجاوز و خیانت پشتونهای نیکوکار نیز مصئون نیستند.آغا صاحب که  نه مذهبی است و نه کمونیست و باور دارد که فقط یک گناه وجود دارد و آن "دزدی" است و گناهان دگر نیز نوعی از دزدی است وعلی را که با او بزرگ شده خیلی دوست دارد- از خیانت به علی و دزدیدن حقش دریغ نمی کند. حاصل این دزدی و خیانت "حسن" است، حسن قیافه ی هزارگی دارد و در هزاره بودنش هیچ شکی وجود ندارد- به جز آنچه میان آغا صاحب و رحیم خان وجود دارد- به این دلیل حسن که خود زاده ظلم و سمبول هزاره است هرگز از ظلم و تجاوز مصئون نیست.
دوستی حسن و امیر نیز دوستی هم سطح و برابر نیست؛ حسن همیشه نوکر است و بادی گارد امیر. اینکه امیر روی درخت انار پشت خانه حسن می نویسد:" امیر و حسن سلطان های کابل" با آنکه صداقت کودکانه را به همراه دارد؛ نشانگر دوستی عمیق هردو نمی تواند باشد؛ امیر اگر روءیای کودکانه سلطانی کابل را در سر دارد حسن را خدمتگار در رکاب خویش میخواهد نه بیشتر. امیر هرگز نه جرئت دفاع از حسن را دارد و نه بعد از جدایی و رفتن علی و حسن به هزارستان یادی از آنها میکند.
حسن امیر را تقریبا بی دلیل یا شاید به خاطر قصه گویی و شاهنامه خوانی اش دوست دارد. حسن علاقه عجیبی به شاهنامه و داستان رستم و سهراب دارد. حسن بیسواد است؛ آغا صاحب با آنکه تقریبا روشنفکر است هرگز نخواسته است حسن را به مکتب بفرستد دلیل آن واضیح است: هزاره نباید باسواد شود، باید نوکر بماند ودرخانه و املاک اشراف پشتون خدمت کند. حسن در کابل باوجود کوشش هایش با سواد شده نمی تواند. فقط در هزارستان است که خواندن ونوشتن می آموزد. در آخر نامه ی به امیر می فرستد؛ حسن برخلاف امیر هرگز امیر و خاطراتی کودکی با امیر را فراموش نکرده است و صادقانه آرزوی دیدن دوباره ی او را میکند. دلیل برگشت دوباره حسن به کابل نیز شاید دیدن امیر و زندگی در خانه وشهر کودکی هایش باشد. حسن اما بدی ها، تلخیها و کینه های را که در شهر کودکی اش تجربه کرده بود فراموش میکند. این فراموش کاری ای حسن است که کله اش را دم توپ می دهد و زندگی خانواده ی کوچکش را تباه میکند. حسن فراموش میکند که زمانه ی نابکار آصف های زیادی زاییده و پرورده و طرفداران و امکانات آنها را نیز افزایش داده است.
امیر اما هم حسن را فراموش کرده و هم کابل را. او در آمریکا درس می خواند و نویسنده می شود. در طول این مدت تنها بعضی وقت ها تماس گرفتن رحیم خان با اوست که کامش را اندکی تلخ میکند. بالآخره امیر نویسنده و جوان بخاطر رحیم خان از آمریکا به پشاور پاکستان می آید. در این جاست که رحیم خان تمام آنچه را که از او پنهان شده بود برایش میگوید و اورا برای رفتن به کابل و نجات برادر زاده اش "سهراب" تشویق میکند. سهراب، که طالبان حسن- پدر- و فرزانه –مادرش- را چون هزاره بوده اند کشته اند، مدتی در یک یتیم خانه است، اما آنجا نیز مصئون نمی ماند. قیافه ی هزارگی اش یا اطلاعات که آصف از قبل داشته باعث میشود اورا آصف پیدا کرده و باخود ببرد.
امیر با کرایه یک موتر دار خود را به کابل میرساند و در جستجوی سهراب از یتیم خانه ی در کارته سه سر می زند. در آنجاست که می فهمد سهراب پیش یکی از فرماندهان ارشد طالبان است. نشان او را از مردی که مسئول یتیم خانه است میگیرد و با همکاری موتر داری که اورا از پاکستان با خود آورده فرصت دیدار با او را می یابد. در اتاق ملاقات اما عوض مردی که هنگام سنگسار زن بیانیه داده بود، مردی که در روز سنگسار اولین سنگ را بر سر آن زن زده بود وارد میشود. این مرد امیر را که ریش قلابی بر صورت چسبانده به راحتی می شناسد. اینجاست که امیر می فهمد که دیگران اصلا فراموش نمی کنند .از امیر احوال پدرش را می پرسد، امیر می فهمد که این طالب همان آصف است که بعد از به صطلاح جهاد شده است فرمانده قدرت مند طالبان. امیر سهراب را از او میخواهد. با اشاره ای ، سه مرد مسلح سهراب را که زنگوله بر پاهایش بسته است وارد اتاق میکنند. سهراب با روشن شدن کست ریدر (تیپ) می رقصد. آصف با خشم تیپ را خاموش می کند و محافظانش نیز میخواهد که تنهایشان بگذارد. حالا دگر سیلی ها و مشت های آهنین آصف است که برگونه ناز پرورده امیر فرود می آید. امیر در مقابل آصف هیچ مقاومتی کرده نمی تواند چنان که در کودکی اش نمی توانست. اما اکنون نیز غولک سهراب است که مثل غولک پدرش امیر را نجات میدهد. یک چشم آصف با یک زنگوله که بر پای سهراب بسته بود کور میشود و سهراب و امیر می توانند فرار کنند. امیر سهراب را با خود به امریکا می برد و تصمیم میگیرد بعد از این خوب باشد و برای پسر حسن که برای امیر حاضر بود هزار دفعه فدا شود خدمت کند و آینده اش را بهتر سازد.
 امیر تصمیم گرفت خوب شود و فراموشکاری ها و غفلت هایش را جبران کند، اما ایکاش آصف های این سرزمین از آن چه کرده و می کنند پشیمان گردند و از مردمی که سالها قتل عام شان کرده اند عذر و بخشش بخواهند؛ گرچه نمی شود آنها را به سادگی بخشید.

۲ نظر:

کاظم احسان گفت...

سلام خیلی خوب بود... فقط چند اشتباهی املایی داشتی مثلن »رومان که میشود «رمان» و یا«گودی» که میشود «گدی» ... و دیگر اینکه خیانت،تجاو،بدویت و بسیار از صفت های ناپسندی فردی و اجتماعی را بگونه در نوشته هایت بکار گرفته ای که انگار آن چیز ها در ذات و جوهر آدمیت پشتون از همان آغاز خلقت و حیات اینان چنان تقدیر تنیده در تینت شان قرار میگرند.این گونه کاربرد صفات ناپسند نوعی توهین فراگیر به همه پشتون ها در هرجایی دنیا است. این واقعیت تاریخی است که در صحنه نخست و رویاروی تاریخ خونین هزاره ها و یا افغانستان پشتون قرار دارند... اما واقعیت این است که خود آنها نیز بدتر از هزاره قربانی عین واقعیت ها بوده اند. قریب به تمام صفات، ویژگی های اخلاقی و رفتاری انسانها ذاتی نیستند که بطور عرضی فرآورده فرهنگ،تاریخ، دین و مناسبات و روابط اجتماعی حاکم بر آن جامعه است که بر بطور ناخواسته بر آنها تحمیل میشوند و جزء از شخصیت آنها را بر میسازند......

qulbanda گفت...

سلام عزيزك تازه كار من هم اتفافا اين فلم را تماشا كرده ام. اما از نظر من اين فلم با و جود كه بيانگر فداكاري هزاره است به هيچ وجه نمي تواند اصليت اين مردمان شجاع و با غيرت را به نمايش بگذارد. چون از ساكنان اين ديار يگانه ملت كه واقعا ديارش را با سوختن و رنج بردن ساخته است واز آن پاسداري نموده است؛ هزاره است. اما اين فلم بيشتر از اينكه پاسداري و وفاداري هزاره ها را به نمايش بگذارد، به آنها توهین کرده است واین هم تا بهانه به خاطر توهین داشته باشد تا آنرا با وفاداری بپوشاند.