امروز صبح که تازه از خواب برخاسته بودم، با
شتاب رفتم به دکان، که در ابتدایی کوچه محل اقامتم موقعیت دارد. از دکاندار که مرد
شصت- شصت و پنج ساله است، خواستم برایم صدافغانی کریدت کارت روشن بدهد. کارت را
گرفته دوان دوان برگشتم اتاق. در اتاق کارت را خراشیده هر قدر کوشش کردم تا در
مبایلم اظافه شود، نشد. یکدفعه متوجه شدم دکاندار به عوض کارت روشن، کارت افغان
بیسیم داده و من هم بدون اینکه متوجه شوم آنرا با خود گرفته آورده ام اتاق. با کمی
عصبانیت دوباره رفتم دکان. این بار پیرمرد نبود، پسر جوانش سر جای پدر نشسته بود.
درحالیکه چشمان دکاندار جوان به من دوخته شده
بود از در وارد شدم.
-
سلام!
-
الیکم، چه کار داری بچه خاله؟
-
پدرت پیشتر به عوض کارت روشن افغان بیسیم داده
است. این از خودت، به من کارت روشن بده!
-
نه بچیش، تراش کدی، نمیشه
-
خوب، مصرف نشده، من اصلا سیمکارت افغان بیسیم ندارم
-
به مه کار نیست
-
گفتم مصرف نشده، اگر مصرف شده بود، بیا پولش را
بگیر
-
گفتم به مه کارنیست
- خدا حافظ!
-
برو!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر